رویاهایت را رها مکن... بگذار هر روز رویایی باشد بگذار هر روز دلیلی باشد برای زندگی ر ویاهایت را رها مکن... میدانم بسیار دشوار است و گاهی تردید می کنی که به این همه می ارزد؟ به زندگی اعتماد کن در آمدن آفتاب را بنگر و خدایت را ستایش کن و من به تو ا یمان دارم.
بر دیوارِ این شهر
نوشته ای نیست
جز جهل
پیوندی نیست
جز فریب
و یادی نیست
جز رنجِ بسیار
بر منِ قربانی شده ی دیروز
بر دیوارِ این شهر
هر چه هست
نیرنگ است و خدعه
برای بلعیدن من و تو
به اشک و آه و حسرت و نفرین
بر دیوارِ این شهر
هر چه می بینی
عادات دیرینِ اشتباه است
که هزار گونه ی تزویر
به خود گرفته است
برای بستنِ خورشید
برای شکستنِ نور
و برای برچیدنِ ستاره
از هستیِ موجود!
آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت . . . عید مبعث مبارک باد .
مخاطب خاص اگه خـــاص باشه . . . !
لازم نیست تو دورش رو از این و اون خلوت کنی!
خودش واسه بودن تو همه رو کنار میزنه!
لازم نیست واسش دنیا رو بخری تا بمونه . . .
خودش قدر یه شاخه گلتو میدونه!
لازم نیست هرکسی رو توجیه کنی و سرش رقابت کنی که عشــق مـــنه…
… خودش تو رو به همه دنیا نشون میده …
لازم نیست نگران باشی که اگه بره…
خودش بهت ثابت میکنه اومده که بمونه!!!
هرچه مغرور تر باشـــــي ،
تشنه ترند براي با تو بودن...
و هرچه دســـت نيـــافتنـــــي باشي،
بيشتر به دنبالت مي آيند...
امان از روزي كه غروري نداشته باشي،
و بي ريا به آنها محبت كني...
انوقت تـــــورا هيچوقت نميبيند...
ســــاده
از كـــنارت عبور ميكنند
شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ مانده در ظلمت دهلیز خموش اختران دوخته بر منظره چشم ماه بر بام سراپا شده گوش در میان بود به هنگام وداع گفتگویی به سکوت و به نگاه دیده ی عاشق و لعل لب یار دل معشوقه و غوغای نگاه عقل رو کرد به تاریکی ها عشق همچون گل مهتاب شکفت، عاشق تشنه لب بوسه طلب هم چنان شرح تمنا می گفت سینه بر سینه ی معشوق فشرد بوسه ای زان لب شیرین بربود دختر از شرم سر انداخت به زیر ناز می کرد،ولی راضی بود! اولین بوسه ی جان پرور عشق لذت انگیزتر از شهد و شراب لاجرم تشنه ی صحرای فراق به یکی بوسه نگردد سیراب نوبت بوسه ی دوم که رسید، دخترک دست تمنا برداشت عاشق تشنه که این ناز بدید بوسه را بر لب معشوق گذاشت! فریدون مشیری
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ... دستی به تنه ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ... به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود ! سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ... خشک شدم .. --- بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن ! ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود !!!
این نوشته از وبلاگ خانمی به نام الهام برداشت شده، به نظرم خیلی جالبه و از یک خانم بعید!
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...
ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.
آب میچکد از چشمانم
دلتنگی های فراموش شده اند بی گمان...!
میلرزند دستانم...
خاطرات هجوم آورده اند بی شک...!
حرکت آهسته اند تمام اتفاقات
و من یادآوریِ حضورت را با حرکت آهسته دوست دارم
... وقتی در آغوش کشیدنت ســــــــــــالها طول میکشد...
قرن ها بعد که از خواب برمیخیزم هنوز دستم روی گونه هایت مانده است...
حرکت آهسته ی بودن با تو را دوست دارم
کاش همه چیز به سادگیِ نوشتن بود...
مثلا به سادگیِ نوشتن این جملات:
تا دیدارت کنار جاده ی قدیمی چیزی نمانده
تا خواندن دیوان چند برگی اشعارت راهی نیست
تا شنیدن خنده های از تهِ دلت...
تا دستهایت...و صدایت...
بودنت...و ماندنت...
بودنت زیباترین تکرارِ مکررات و اشکهایم زلال ترین چشمه های شادمانی...
کیستی که من
اینگونه
به اعتماد
نام خود را
با تو میگویم
کلید خانهام را
در دستت میگذارم
نان شادیهایم را
با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و بر زانوی تو
اینچنین آرام
;dsjبه خواب میروم؟
□
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ میکنم؟
مرد را به عقلش نه به ثروتش زن را به وفايش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعايش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش غذا را به کيفيتش نه به کميتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش جسم را به سلامتش نه به لاغریش سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
از ابتدای مهر بانيت
تا جادوی آبی عشق
خاکساری عاشقانه ام
پرواز حنجره است
و قتی که نامت
هوارا معطر می کند
٬
لب اگر بگشايی
بندری از گل و پر وانه ام
٬ با خواب های خرم می روی و
من با با دبانی از جنون
در جزيره ی مرجانی مرگ
پهلو می گيرم
اکنون که خوشه ی پروين
با مرغ های دريايی
از آن دقيقه ی زخمی و ايستگاه پريشان
می شود .
سلام ، حال همه ما خوب است ، ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ، که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان ! تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود . می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست ! راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند ! بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد باد بوی نامه های کسان من می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟ نه ری را جان ! نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ، از نو برایت می نویسم حال همه ما خوب است امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !